ای عاقلان,من عاشقی دیوانه ام
با درد و محنت آشنا,از عاقبت بیگانه ام
اسرار عشق آموختم,شمع وفا افروختم
وانگه سراپا سوختم,پروانه ام پروانه ام
چون موج سرگردان منم,چون بحر بر توفان منم
چون عشق بی پایان منم,در عاشقی افسانه ام
دائم مقیم حصرتم,فارق ز قید کثرتم
غواص بحر وحدتم,مفتون آن دردانه ام
خالی ز حرص و کینه ام,صافی بود آئینه ام
طور تجلی سینه ام,گنجم که در ویرانه ام
آن حسن جان افروز بین,وین عشق هستی سوز بین
این جان درد اندوز بین,من عاشق جانانه ام
شد کویش جای من,عشقش بود سودای من
لعل لبش صهبای من,من مست ازین پیمانه ام
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده ای که چون زورق شکسته است
ای تختمه ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل, دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایانی نداشت
سفره ها تشویش آب و نان نداشت
کاش می شد نار را دزدید برد
بوسه را با غنچه هایش چید و برد
کاش دیواری میان ما نبود
بلکه می شد آن طرف تر را سرود
کاش من هم یک قناری می شدم
در تب آواز جاری می شدم
ای مردم من غریبستانی ام
امتداد لحظه ای بارانیم
شهر من آن سوتر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می دهد
هر که می آید به او گل می دهد
دشتهای سبز,وسعتهای ناب
نسترن,نسرین,شقایق,آفتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آن سو تو را پیدا کنم
در دل آینه جایی باز کنم
من اگر روح پریشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازی دوران دارم
دل گریان, لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
در غمستان نفسگیر,اگر نفسم می گیرد
آرزو در دل من ,متولد نشده می میرد
یا اگر دست زمان در ازای هر نفس جان مرا می گیرد
دل گریان, لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترین انسانم
به وفای همه بی ایمانم
دل گریان, لب خندان دارم
به تو و عشق تو ایمان دارم
ز چشمت اگر چه دورم هنوز
پر از اوج و عشق و غرورم هنوز
اگر غصه بارید از ماه و سال
به یاد گذشته صبورم هنوز
شکستند اگر قاب یاد مرا
دل شیشه دارم بلورم هنوز
سفر چاره دردهایم نشد
پر از فکر راه عبورم هنوز
ستاره شدن کار سختی نیست
گذشتم ولی غرق نورم هنوز
پر از خاطرات قشنگ توام
پر از یاد و شوق و مرورم هنوز
ترا گم نکردم خودت گم شدی
منِ شیفته با تو جورم هنوز
اگر جنگ با زندگی ساده نیست
در این عرصه مردی جسورم هنوز
اگر کوک ماهور با ما نساخت
پر از نغمه پیک و شورم هنوز
قبول است عمر خوشی ها کم است
ولی با توام پس صبورم هنوز
هر شب که فرصت می کنم جویای حالش می شوم
از خویش بی خود گشته و مست خیالش می شوم
در آسمان آرزو هر دم صدایش می زنم
چشمم چو بر رویش فِتَد محو جمالش می شوم
در هر شب تاریک من, بدر است ماه صورتش
از شرم این دیدار تو من هم هلالش می شوم
جاریست اشک از دیدگان, هر آن که یادش می کنم
مقبول درگاهش شوم اشک زلالش می شوم
سرگشته و حیران شدم دلتنگ و بی ایمان شدم
گویم به هر شیدا دلی خط است و خالش می شوم
جویای حالش می شوم مست از خیالش می شوم
با این دل سوداییم رنج و ملالش می شوم
تاریکی و ظلمت گذشت, خورشید از نو سر کشید
انگار خواب است اینکه من, غرق وصالش می شوم
بیا عشقم تو با من باش بذار از غم رها باشم
بخواب آروم تو آغوشم که من آسوده خاطر شم
نشستم گوشه ای آروم دلم به غم گرفتاره
نگو حالت رو میفهمم که دل به غم سزاواره
غروب عشق چه دلگیره, شدیم پا بند یک رویا
منو تو مال هم بودیم شکستیم رسم این دنیا
شکستن رسم هر کس نیست با این دنیا مدارا کن
اگر گفتم دوست دارم ببند چشم و تو حاشا کن
شاعر:میلاد جانمحمدی
کاش میشد هیچکسی تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود
هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیافزاید عشق
قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید, اگر باید عشق
عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد, شاید عشق
شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق
پیله رنج من, ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت, به پروانه نمی آید عشق!
کاش بودی تا دلم تنها نبود
تا اسیر غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا برای قلب من
زندگی اینگونه بی معنا نبود
کاش بودی تا لبان سرد من
قصه گوی غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا نگاه خسته ام
بی خبر از موج و از دریا نبود
کاش بودی تا دو دست عاشقم
غافل از لمس گل مینا نبود
کاش بودی تا زمستان دلم
این چنین پرسوزو پر معنا نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی
بعد تو این زندگی زیبا نبود