می روم اما بدان یک سنگ هم خواهد شکست
آنچنان که تار و پود قلب من از هم گسست
می روم با زخم هایی مانده از یک سال سرد
آن همه برفی که آمد آشیانم را شکست
می روم اما نگویی بی وفا بود و نماند
از هجوم سایه ها دیگر نگاهم خسته است
راستی: یادت بماند از گناه چشم تو
تاول غربت به روی باغ احساسم نشست
طرح ویران کردنم اما عجیب و ساده بود
روی جلد خاطراتم دست طوفان نقش بست
حرفی بزن بگو , دِ بگو دوستم داری ام
با این سکوت, دل نگران می گذاری ام
پاسخ بده پیام مرا حال من بد است
چیزی بگو که از نگرانی در آری ام
دریای من اگر چه به پایت نمی رسم
اما هنوز رودم و سوی تو جاری ام
من سالهاست ابری ام ای نوبهار من
کی جلوه می کنی به دلم تا بباری ام
گاهی چنان بدم که بینی اگر مرا
دارم یقین به خاطره ها می سپاری ام
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار بدلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ
در وحشت و اندوه شب تار بمیرم
بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
میمیرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم
تا بوده ام ای دوست وفادار تو هستم
بگذار بدانگونه وفادار بمیرم
هیچکس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود, از ما میگریخت
چند روزیست که حالم دیدنیست
حال من از این و از آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفعل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
{ ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه میپنداشتیم}
سلام ای چشم بارانی! پناهم می دهی امشب؟
سوالم را که می دانی! پناهم می دهی امشب؟
منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
و امشب رو به ویرانی,پناهم می دهی امشب؟
میان آب و گل رقصان, میان خار و گل خندان
در آن آغوش نورانی, پناهم می دهی امشب؟
دل و دین در کف یغما و من تنها و من تنها
در این هنگام روحانی, پناهم می دهی امشب؟
به ظلمت رهسپار نور و از میراث هستی دور
در آن اسرار پنهانی,پناهم می دهی امشب؟
رها از همت بودن, رها از بال و پر سودن
رها از حد انسانی, پناهم می دهی امشب؟
نگاهت آشنا با دل, کلامت گرمی محفل
تو از چشمم چه می خواهی؟ پناهم می دهی امشب؟
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست و بی پروا شدن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی سوز نی, آه شبان
آمدی آتش بجانم ریختی
شعله بر دامان پاکم ریختی
آمدی با یک صدا, مستم کنی
ناگهان با یک نگاه هستم کنی
آمدی من را رها سازی یه دشت
قلب من افتاد زیر پایت شکست
خواستم تا فراموشت کنم
بلکه در یادم در آغوشت کنم
خواستم تا بشویم این گناه
غرقه گشتم در سیلاب فنا
خواستم تا نفس گیرم به خود
بلکه آرام گیرم بعدِ موت
ای دریغا مرگ هم من را نخواست
چونکه دامانم پلید بود از نخست
ای آدمکِ خسته ی تو آغوشم
تابوت تکیه داده روی دوشم
سردیِ نفسهات مرا باران کرد
آنقدر که سردم شده, غم میپوشم
بدجور هوای این حوالی سرد است
در سردی چشمان تو هی میجوشم
من دور زدم عقربه ها را امشب
شاید بشود مرگ تو را بفروشم
هی شعر شدی لحظه آخر اما
خواندی غزل خدافظی!در گوشم
تکرار شو!توی امشب تاریکم
چشمک بزن!ای ستاره خاموشم
من مزرعه ی تشنه به باران بودم
بعد از تو فقط اشک غزل مینوشم
درد یک پنجره را پنچره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی,ساده بیایی پایین
قصه تلخ من را سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنچره ها می فهمند
آنچه از رفتند آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
عاقبت نرگس چشم تو گرفتارم کرد
بی خبر بودم و از عشق خبردارم کرد
آتشی در دل افروخته از عشق رخت
شورشی در تنم افکند که بیمارم کرد
گشته عشق تو ندیدم دل افسرده من
همچو منصور, گرفتار سر دارم کرد
گشت رسوا دلم از دیدن رخساره دوست
به تماشای رخش, شهره ی بازارم کرد
میزنم ناله که شاید تو درآیی ز درم
منتظر چندشوم,عشق رخت زارم کرد
عاشقان دیدن روی تو به عالم ندهند
خواب بودم,نظر مهر تو بیدارم کرد
عرفان با نظر خویش,نظر می بارند
ششدر عشق,چو(مشتاق)گرفتارم کرد